نشسته ام روی پله های حیاط و دارم به درخت های تو ی باغچه نگاه میکنمانگار در درونم کسی دارد دفن می شودباد موهایم را به بازی می گیردفکر می کنم همه چیز مرتب است.همه چیز خوب است.اما حقیقتش این است که نیستپشت این ظاهر آرام روزگارانتظار کورتاژ درد آور حادثه ای را دارمترس پشت روزهای زندگی من خانه ی سنگی و سیاهش را ساخته و مدام ناخن می کشد بر روی خنده های منچه چیزی غمگین تر و درد آورتر از اینکه بدانی این آرامش یک حبابی بیش نیست و قرار است که به همین زودیتلخ است و نمی خواهم فکر کنمترس در آغوشم می گیردبغض می کنمسایه ی سیاه رفتن روی دل م می افتد
درباره این سایت