بعد از چهار سال برایم زنگ زده بود.نشناختم اولش.با کلی خبر آمده بودگفت دفتر زده ام.درگیر مقاله پایان نامه ی ارشدش بودازدواج کرده بود و خانواده ی کوچکی داشتاز شیطنت های پسر کوچکش گفته بوددنبال کارهای مهاجرتشان بودو توی یک جشنواره شرکت کرده بود و خبر چاپ کتابش را می دهد.گفت بیا ببینمت.قیافه ات که عوض نشدهگفت نبات تو چی؟چه خبر؟من سکوت.من مثل پارسال.مثل دو سال پیشمثل سه سال پیش.و من از همه ی این ملاقات ها فرار می کنم
درباره این سایت