سلام خداهه
خیلی اذیتمخیلی زیاد.یادته تو خوابگاه اذیتم می کردن؟یادته بلد نبودم چه جوری از حقم دفاع کنم؟یادته بلد نبودم خودم باشم؟داد زدم صدامو بردم بالا خیلی زیاد بغض داشتمیادته فرداش که اروم شدم به با ساحل حرف زدم.گفت تو که انقد خوب بلدی حرف بزنی چرا حرفاتو نمی زنی؟چرا خاسته هاتو نمی گی؟من هنوز بلد نبودم.اون شب یادته تو سرما سجاده سبز نتونست ارومم کنه هنذفری گذاشتم رفتم تو بالکن زار زدمفقط اشک ریختم.من بلد نبودم و نیستم هنوز با تو حرف بزنمیادته ماه رمضون سه سال پیشمهدیه زنگ زده بود و من فک کردم تو چرا گم شدی؟شب قدر بود نماز نخونم قران سر نگرفتم فقط نشتم باهات درد و دل کردمبعد تو بغلم کردی و آرومم کردی.بغلم کردی و من چقدر جناق سینه تو دوس داشتمخداهه می ترسمخیلی زیاد می ترسمنذار این ترس باعث بشه دست بکشم از همه آرزوهامخداهه تو بعضی بنده هاتو دوس داری بغلیشون می کنی و نازشونو بیشتر میکشی و بیشتر تر دوس داریخداهه منم بغلتو می خواممحکم بغلم کنلطفا
جمعه ها وقتی ماما بقچه اش را باز می کردخانه پر میشد از بوی آویشن و بابوبه و سدرو حنایش.بوی حنایش را دوست داشتم.تا ده یازده سالگی همیشه موهایم کوتاه بود و بعد اما بزرگ تر انگار شده بودم و موهایم حق بلند شدن داشتمی نشستم کنارش و به حنا کردن موهایش،دست هاش نگاه می کردم…کارش که تمام میشد شانه ی چوبی اش را بر می داشت و من را رو به نور می نشاند و موهایم را سه دسته می کرد و می بافد.می گفت موهاتو که ببافی حسود میشن تند تند بلد میشن.شل می بافد می گفتم ماما محکم بباف زودی باز نشه.مامان نق می زند آهان ماما محکم ببنده عب نداره من که می بافم جیع می زنی و نمی ذاری.ماما می گفت دلم نمیاد دخترمماما دلش نیامد و روزگار بدجوری دلش آمد که دلم را تکه تکه کند.ماما می گفت دختر رو باید با بوس زد با نوازش با بغل با نگاه.آخ که چه دلتنگ حرف هایش شده ام.تا برایش یک لیوان آب می دادم برای م عاقبت بخیری می خاست.چقدر زبانش شیرین بودوقتی بعد از کلی ساعت موهایم که زیر چادر و مقنعه مانده برای فرار از وز وز شدن وشکستن می نشینم و یک عالم روی موهایم لوسیون های گیاهی می زنم.لوسیون جدیدی که خریده ام بوی آسمان می دهد و من را عجیب یاد ماما می اندازدو خودش را مهمان یک یس و واقعه می کند
این روزها که می گذرد هیچ چیزی بر وفق مراد من نیست. مقاله ام هزار ایراد دارد و من دیگر توانی ندارم که بخواهم وقت بگذارم و انرژی.یک زمانی فکر می کردم اگر کاری داشته باشم حداقل دغدغه ام کمتر می شود و به یک آرامش نسبی می رسم و اما دریغدغدغه های جدید انگار منتظر نمی نشین که من به یک آرامش برسم و دوباره.کلاس هایم یک در میان شده….ماه مان پرسید نبات برنامه هات به کجا رسیده؟حرفی نداشتم که بزنم جز اینکه این دو سال دور خودم چرخیدموقتی بهانه اوردم و هی دلیل تراشیدم برای کم کاری های خودم هیچ چیز دیگری نگفت سکوت کرد و سکوتسکوتش زخم زد به دلم و یک آن حس کردم چقدر بدم می اید از همه چیزاز خودم متنفر شدم.
اما بگذریم از این دغدغه های کوچک.گاهی دردهایی به سراغت می آید که ربطی به کار و درس و کتاب هایی که خوانده ای ندارد.کاری ندارد که توی این سال ها چه بودی به کجا رسیدی چه کرده ایگاهی آنقدر به خوب بودن خودت مغرور می شوی که وقتی امتحان می شوی رو سیاه در می آییرو سیاه که می شوی دردت می آیدباید این دردها را بچشی تا درک بهتری از خودت داشته باشی.این که چیزی نیستی و به راحتی می توانی پا بگذاری روی باورهایت.اعتقادات.روزی که همین اتفاق برای کسی می افتاد یک پوز خند می زدی و می گفتی چقدرچقدر.بغض می کنم و نمی توانم بگویممن گرفتار احساسی شدم که یک روزی فکر می کردم از محالات است که توی این امتحان شکست بخورماما شکستم.بد جور هم شکسته ام.یکی از لحظه های زندگی بود که سقوط کردمبد جور هم سقوط کردم ته زندگی ام
بگذار دل خوش باشم که هستیکه دست های مهربان و نوازشگرت هستداغی هرم نفس هایت را زیر گلویم حس کنم و زیر گوشم زمزمه کنی خدا برای تو بس است
رفتم چند کارتن از سوپر مارکتی بگیرم.گفت اسباب کشی دارید؟گفتم بله.گفت بازم میایدپیش ما دیگهگفتم نه میرم یه جای خیلی دور.ناراحت می شودو می گوید میارم براتون.یک چیزی توی گلویم کلوله شد.عادت کرده بودم این سال ها به در و دیوارش.به درخت هایشبه پیاده رویش.به رفتگر پیر و مهربانی که همیشه موقع برگشت روی سکوی گل فروشی می نشست و نفس تازه می کردو می گفتم خدا قوت و توی تاریکی مراقبم بود تا از کوچه ی تاریک بگذرم و نترسمدلم تنگ میشودو نمی دانستم آدم هر جا که می رود ریشه می زند.من آدم دل کند و رفتن نیستمهمیشه دل می دهم و یک تکه از وجودم را جا می گذارم
مرد نشسته بود پشت میز از نامم پرسید و آرام گفتم نبات.لحظاتی دقیق شد به چهره ام و بعدگفت یه خانوم مسنی بود تو همسایگیمون اون وقتا که بچه بودم و توی روستای پدری زندگی می کردیم اسمش نبات بود یه خانم ریزه میزه بود دستاش حنا داشت اما موهاش سفید بودو بلندحیاط خونش تنور داشت که نون اهالی روستا رو می پخت اسمش نبات بودلبخند می زنم و می گوید بعد از اون نبات هیچ وقت اسم نبات نشنیده بودم.می گویم اسم مستعارم نه خود واقعیم.نبات شما باید تا همیشه بوی نون تازه بدهسرم را تکیه می دهم به شیشه تاکسی و تا خانه فکر می کنم به خود واقعیمبه نقابی که روی صورتم می زنم هر روز و توی این شهر هزار تو زندگی می کنم
وقت هایی که دلم می گیرد وقت هایی که کرخت و بی حسموقت هایی که دلتنگی تا مغز استخوانم رفته وغم خانه کرده توی دلمموهایم را شانه می کنم و لباس زیبا تن می کنم و آهنگ شاد ترکی می گذارم و به نبض بی حوصله گی هایم عطر می زنم.می رقصم و شاد می شوم.این یکی ازلذت بخش ترین کارهای است که برای خودم.خود واقعیم می کنم و دوست دارم
خدایا می شود در گوشت چیزی بگویملطفاحالا می فهمم چرا من را هیچ دوست نداریحالا می فهمم و تو حق داری
از تو می ترسم،از این رابطه می ترسم،از نزدیکی می ترسم،از دوری می ترسم،از دوست داشتن می ترسم،از دوست نداشته شدن می ترسم،از بودنت می ترسم،از رفتنت می ترسم،از عشق به تو می ترسم،از نداشتن عشقت می ترسم،از زنگ زدن به تو می ترسم،از زنگ نزدن هایت می ترسم،از نگاهت می ترسم،از مهربانی هایت می ترسم،از با تو بودن می ترسم،از بی تو بودن می ترسم،برای خنده هایت می میرم و می ترسم
دارم زیارت رسول را گوش می کنم بغض می کنمنه برای او که برای دل متوی حرم نشسته بودم و خانم پیری آمد گفت چه می کنی؟گفتم دارم زیارت رسول را می خوانم گفت بلند بخوان من هم گوش کنم من سواد ندارمدوست داشتم بگویم من هم سواد دل را ندارم
سفرم.
دلم سراغ کلمه ها را نمی گیرد.فرار کردم از ورق زدن.همیشه که نباید نشست یک گوشه و آدم ها را از دور دید.از خانه زدم بیرون.از کنار آدم ها گذشتم و آدم ها از کنارم گذشتنجلوی ویترین مغازه ها ایستادم و نگاه کردم.اجناس را دید می زدم برایشان قصه می ساختم.دنبال رد یک نگاه آشنای غریب بودم.یک گوشواره ی پروانه ای دیدم.چشم هایم برق زدسرم را که بلند کردم داشت نگاه می کردسایه ی غریب آشنا را حس کرده بودم.مرد بلوز چار خانه ی آبی اتو نشده تنش بود.لبخند زدسرم را آرام برایش تکان دادم دوباره راه افتادمنشستم توی پارک که خلوت کنم.صدای امید نعمتی را بلند می کنمدلم چای زغالی می خواستدلم می خواست روی چمن ها دراز بکشم و خیره شوم به آسمان.نشستم روی نیمکت سردبعد برگشتم به خانه.بدون کتاب.بدون چای زغالی.روی تخت دراز کشیدم زل زدم به سقفخندیدم.حواسم نبود به خیابان شلوغ و پر حمعیت ذهنمصدای رفتن اوهنوز من را به جنون می کشاند.
دور افتاده ام از زندگی دوست داشتنی اماز خواسته های کوچک زندگی ام.از قناعتم به همان چیز های که داشتم و لذت می بردماز پنجره ای که رو به نور باز می شدازسه شنبه های بعد از کلاس.از موهای گوجه ای روی تردمیل.از عطشم برای نوشتن و یاد گرفتناز ورق زدن کتاب های دوست داشتنی امدور شده ام از آهنگ های دوست داشتنی ام
موسی راه گم کرده بود و خسته و بی پناه بود.از دور نوری می بیند.می رود که کمی گرما یا نور شاید هم کسی باشد که بگوید ادامه راه را از کدام سمت برودگم شده بود دیگرنمیشد که تعلل کند.باید می رفت سمت نورصدا آمد موسی من خدای تو هستمکفش هایت را برای ادب در بیاورخدا کجا من را صدا می زنی؟پاهایم درد گرفته خسته شده امسال هاست سرگردان مانده امکی جرعه ای از نور را به من می چشانی؟این همه بدو بدو من را جایی نرسانده.من عصایی می خواهم از امیدمن سرگردان بیابان های صبوری ام و دیگر طاقتم طاق شدهمن خسته شده ام از این آدم هاتو چگونه تاب می اوری ما آدم ها را؟تو چه سکوت کردی آدم ها را؟.خدا توی تاریکی و سیاهی دل دارم گم می شوم.لطفا دست هایم را بگیر.
تنبل شده ام این روزها.دست و دلم به کار نمی رود.انگاری زیادی سر گردان مانده ام.برای کارهایم یک لیست بلند بالایی دراورده ام.امروز فقط سرچ چند کتاب و مقاله خسته ام کرد و گذاشتم کنارتازه این اول راهی است که دارم تویش قدم می زنم و خوش خوشان نشسته ام تا از آسمان ببارد برایم خیر و نیکیدقیقا همین قدر تنبل و همین قدر خیال بافمایه شرمندگی است می دانم اما هر کاری می کنم که تمرکز کنم و مسیرهایم را پیدا کنم نمی توانم.تنبلی می کنم و دل به هر کاری می دهم جز به کاری که بایدالبته یک دلیل بزرگی هم دارد اینکه این روزها دست و بالم زیادی تنگ شده و خب پول همچنان حرف اول را می زند
می نویسم که یادم باشد اگر اینجا بنشینم و خیال بافی کنم به هیچ جای دنیا نمی رسمقول می دهم از فردا که شنبه است نه .اما از یک شنبه حتما شروع کنم و دنبال کارهایم باشم.
سه سال پیش. توی همین روزهای گرم تابستان بود که تمام دلبستگی ها را گذاشتم و آمدم برای ؟؟؟دلبسته گی هایم ؟ماه مان خوب م است که هنوز بلد است بگوید برای خودت زندگی کن نه برای بقیه.دلبستگی م آقا جان است که هنوز هر بار با نگاه پر از التماسش به هزار و یک در می زند که شایدپشیمان شوم و.دلبستگی م فندوقی مهربان است و که هنوز بعد سه سال منتظر است که من پرونده ام را بگیرم و برگردمهر بار که زنگ می زند می پرسد عمه کی میای؟.و این سوالش پردردترین سوال دنیایم شدهدلتنگ آسمان آبی خانه مان میشومدرخت های توی حیاط با آن همه خاطره ی خوبی که برایم ساخته. دلتنگ دوستانی که گه گاه توی پارک یا کافه جمع می شدیم و می نشستیم حرف های تکراری را یک جور دیگر می زدیم حرف ها همان بود اما شاید فقط احساسمان عوض شده بودعجیب هوای شیرنارگیل بستنی کافه تریا را هوس کرده ام.سینمایی که همیشه دلم می خواست بروم نرفتم امروز برایم حسرت نیست سه شنبه ها روز فرهیخته شدنم است و می روم سینمادلخوشی م کتاب فروشی سر چهار راه امام حسین بود که از نفس کشیدن تویش خسته نمی شدم.
سمانه جلوی در ایستاده بود و گفت نبات بیا تو هم ادبیات بخون بیا دو تایی باهم بخونیم تو که دوست داری شعر ان روزها خواهر بزرگه دانشگاه قبول شده بود و من توی دفترچه سازمان سنجش رشته فناوری اطلاعات را دیده بودم و خیلی خیلی خوشم امده بود یک حس خیلی خوبی به من دست داده بودودلم می خواست مهندس ای تی شوم
این روزها که دارم تمام تلاشم را می کنم که بتوانم کنار بیایم با واژه های غریب و با مزه ای که مزه ذهنم را شیرین می کند ته دلم خیلی غصه می خورم برای اینکه هیچ وقت نتوانستم مهندس ای تی خیلی خوبی باشم و فقط مدرکش را گرفته م و برای دل م دارم راه دیگری می رومخیلی سخت است برایم.آن روزها توی دانشگاه تصور دیگری از آینده ام داشتم .کلاس های شبکه و نرم افزار های که بخواهد شبکه را یادم بدهدسر پروژهای آخرو امروز دارم مسیری را می روم که تمام آن تصویر ها را عوض کرده.آن روزی که جواب کنکور آمد و من قبول شدنم را دیدم حس خاصی نداشتم.خوشحالی از ته دلی نداشتم اما پشیمان نیستمهیچ وقت پشیمان نشدم. اگر باز هم برگردم به عقبهمین راه را انتخاب می کنم.
ماه مان پرسید اوضاعت خوبه؟رو به راهی؟فقط دو کلمه بودکه شد هیولای غول پیکری که توی ذهنم خوابید و اجازه نداد بگویم ماه مان بریدم برمی گردمابن جواب سه سال جنگیدنم نبودگفتم خدارو شکر خوبم.
حرف ها تلخ بود.من طاقت اوردم تمام تلخی ها را.من را متهم کردن به بی احساس بودن .این آخرین تیری بود که شاید می توانستن رها کنن و شاید به هدف بخورد.نشد که بمانم و به آرزوهایم برسمسه سال پیش توی همچین روزهایی چمدان بسته ام دنبال آرزوهایم آمدممن بی احساس نبودم و دلم هم از سنگ نبودهمن فقط کمی قوی تر از تمام آدم هایی بودم که من را سرزنش کردنمن فقط کمی جسور تر بودم.کمی شجاع ترمن فقط کمی دلم بزرگ تر بود از ادم هایی که گفتن مگه دخترم میشه انقدر دل سنگ باشهمن فقط کمی بی تفاوت شذم به حرف های دیگران.یه دختر تو غربت می تونه دووم بیاره؟.
این سه سال برایم گران بها ترین تجربه ای بود که خواهم داشتم توی همه ی سال های زندگی اماین سفر شاید برای من مهم تر از صدها کتابی که می توانستم بخوانم که بزرگ ترم کند بزرگم کرد.نگاه م را وسعت بخشید و ذهنم را آگاه تر.
نمی خواهم وقتی دارم طعم مرگ را می چشم توی ذهنم یک عالم آرزو حسرت شده باشدنمی خواهم آن لحظه دلم بخواهد برگردم و روزهایی که زندگی نکردم را زندگی کنمنمی خواهم شرایط مسیر زندگی ام را تعیین کند باید استعداد و علاقه ام نقششان پر رنگ تر باشد
قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد.می گوید سلام برتو ای پادشاه.معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالشرفت که برگرددبرگشت اما دیر.سرها روی نیزه بود.حسین،ماه جهان ممن سال هاست که دارم وقت می خواهم که برگردم.هر روز دارم بهانه می اورم که برگردم.سال هاست که نگاه می کنی و با لبخند شیرین گوشه لبت منتظری.منتظری که برگردمدودستی چسبیده ام به این نماز های نصف و نیمه و امیدوارم همین نماز نگذارد گم شومبرایم دعا می کنی که برگردم؟دعا کنید روزی که برمی گردم دیر نشود.
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کردیادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شودچه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم.چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شدچه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و.دلش خواست بزرگ شود.دلش خواست برای خودش کسی شود.گفت می خواهم برومدل دل کردم برای ماندن و رفتنگفت بیا.پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد
گفتم بمانگفت فکرهایم را کرده ام باید برومشاید من هم باید همراهش میشدمکنارش راه افتادم اما دلم جا ماند وسط دنیایی از سکوتدل م
این روزها رو انداز بهانه انداخته ام روی حرف هایم و بدم آمده بدجور از حرف زدن
گفتم باشد هر کاری دلت می خواهد بکنکنارش هستم و نیستم
همه ی حال خوب این روزها مال توهمه ی همه ی خوب بودن ها و خوب ماندن ها مال تو.من فقط بغلت را می خواهم.بغلم کن و بگو نبات آرام باش
این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم
قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذاردحتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهدسه سال.سه سال جان کندم.سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم.مهره ها را می ریختم و دوباره.این دوباره بی فایده بود.انگار همه چیز توی ذهنم داشت اتفاق می افتاد.نبات دیگر صبور نبودکم حوصله شده بودبی طاقت.همه چیز را رها کردمیکباره.اولویت های زندگی م گم شده بودکلاف سر درگمی بودم که هی بیشتر توی خودم گم میشدم
نوشتن سخت شده.کلمات قهر کرده اندو من دلم عجیب نوشتن می خواهد بعد از مدت ها نشسته ام روبه روی لپ تاپ و سر انگشت م دارد کلمه ها را لمس می کند
اتاق سبزم را دوست دارمسبزش را دوست دارم.اتاقم شبیه سبز نقاشی های کودکی م است.سبز سبزخانه ام سبز استسبز با صدای خسرو شکیبائی
چیزی توی ذهن م وز وز می کندسخت نبود رها کردناما می ترسماز فرداهایم می ترسم.ترس مثل خوره افتاده به جان م و دارد بیمارم می کندمی ترسمروزهای تلخ داشتم روزهایی که پر بودم از بغض و ترسروزهای خوب همروزهایی که می خندیدم و ذوق داشتمروزهایی که لذت می بردم از خوردن یک خرمالوگس بود اما طعمش را دوست داشتم.طعم روزهای که گذراندم را دوست دارمبرای م تجربه بود.تجربه ی که یاد داد برای تغییر کردن نترسمرها کنم
یک ساعت برایش روضه خواندم که ابروهایم را نازک کوتاه پایین صاف بردارد.گفته بودم ابروی پهن به من نمی آید.حرف هایم را تائید کرده بود و خیالم راحت که شاید .آینه را که داد دستم دیدم ابروهایم هلال شده بودو پهن .بغض شدممی گویم چشمام ریزه ابروی پهن اخمو می کنه منو.نازک ترش کنید.می گوید مد نیست آخه.می گویم بهم اونجوری بیشتر میادمی گویم کوتاهش کنید میگه حیفه ابروهاتهر چیزی که من می گفتم او باز یک توجیهی برای کارش داشتدلم برای دست های آرایشگرم تنگ شدهبرای او که صورتم دستش آمدهمی داند چه مدل و چه رنگی بیشتر به من می آیدحالا شده ام مادربزرگ قصه .همان قدر زشت و ترسناک
سبزی ها را ریختم توی لگن صورتی و آب و نمک را ریختمآب جوش آمده بودو آجی داشت حرف می زد.ظرف ادویه را از کابینت بالای ظرفشویی برداشتم و چند بار ریختم.اما دیدم ذره ای نمی آید.جلوی نور لامپ گرفتم.آجی می گوید الان جوونی و ذوق داری پس فردا که سنت بره بالا دیگه ذوق هیچی نداریته ظرف ادویه کمی بود درش را باز می کنم و ادویه را خالی می کنم توی مواد مارکارانی.آجی می گوید نبات برو نمون دختر عادله هم رفته قابلمه ماکارانی را آبکش می کنم.بخار بلند می شود و آب سردسردم می شودمی توانم لبخند آقا جان را بزارم توی بقچه سفید خانم جان با خود ببرم؟می توانم موهای حنا شده خانم جان را با خودم ببرم؟می شود درخت گردوی وسط حیاط را با خودم ببرم؟می شودنگاه فندوقی را با خودم ببرم؟می شود عطر چای بهارنارنج تو را با خود ببرم؟یا طعم قورمه سبزی های زن برادر را.ماه مان رادلخوشی هایم خیلی کوچک هستند اما عمیقا آجی قشنگ من
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی نیستمچند ماه.نه چند سال.آخرین کتابی که خواندم کیمیا گر بود و ادامه ندادمشچرا؟دست های م قهر کرده با بوی کتابهر کتابی را که شروع می کنم فقط چند صفحه می خوانم و بعد می گذارم کنارمی ترسم بمانم همین جا.بگندم.بپوسمدیگر هیچ چیزی سر ذوق م نمی آورد
+دلم می خواست اینجا بودی.سرم را می گذاشتم روی سینه اتدست می بردی لای موهایم و خوابم می برد
با حرف هایش پنجره دلم را باز می کند رو به سوی بهاریک عصر بهاری که جان می دهد زیر درخت توت تخت چوبی را بگذاری و هندوانه قاچ کنیکلمه هایش بوی چای بهار نارنج را می دهد.و عطر گل های عباسی توی باغچه خانم جانتوی حرف هایش نبات دختر بیست ساله ای است اوهنوز حرف می زند و نفس هایش موهای م را به رقص می آورداو هنوز حرف می زند و من رد خاطره ای را توی کوچه پس کوچه های ذهنم پیدا می کنمنباتی که روی ویران های آرزوهایش ایستاده.او حرف می زند و نبات ویرانه ها را از حفظ می خواند.او حرف می زند و نبات دلش را رام می کند.
دیشب خواب خودم را می دیدیمخواب زندگی ام رامثل فیلمی صامت جلوی چشم هایم بودتخت م ،کتاب هایم،گل کاکتوس بالای یخچالو خودمخودم که روی تخت نشسته بودم و داشتم موهای م را شانه می زدمنگاهش کردمبه نباتی که داشت موهایش را شانه می زدبه چشم هایی که ترسیده.نگاهی که دنبال کسی یا چیزی بودسرش را بلند می کند.نگاه م می کندلبخند می زنملبخندش غمگین بود
+این متن یک عاشقانه ای بود که باز تلخش کردم
آخرین باری که برف بازی کرده بودم کی بود؟با سمانه و دخترو پسر های محل داشتیم برف بازی می کردیم.ژاکت سورمه ای تنم بود و لپ های م گل انداخته بوداز سرمادختر و پسر همسایه عاشق هم بودند و برف بازی بهانه ی بود برای با هم بودنشان.آقا جان گوله برف های که به سوی هم پرت می کردیم و می خندیم دیدتوی سکوت رفت خانهچیزی نگفت نه آن شب نه هیچ شب دیگریصدای خنده های مستانه مان توی محل پر شده بود.هوا سرد شده بود اما کسی دلش نمی خواست برودچند سالم بود؟یادم نیست 18 ساله بودم یا 20یادم نیست فقط خنده های آن روز هنوز توی گوشم هست
یادم نیست دیگر بعد از آنشایدچند بار هم با فندوقی آدم برفی درست کرده باشم.اما دلم آنقدر ها سفید نبوده و شاد هم.تا به امروز.که توی سفیدی گم شدم.
شروع هر کاری سخت استشروع رابطه سخت ترمی ترسیاز خیلی چیزهاترس از رابطه ناتمام قبلی هنوز توی وجودت ماندهمی ترسی وقتی می خندد نکند آخرین باری باشد که می بینی اشوقتی غمگین است نمی دانی باید حرف بزنی تا آرامش کنی،یا سکوت کنی تا آرام بگیرد.وقتی عصبانی است باید قانعش کنی یا اجازه بدهی عصبانیتش فروکش کندنمی شناسیش و می ترسی از رفتار غلط ،حرف اشتباهاسترس نبودنش را داری.دلتنگ دیر به دیر دیدنش رااما به مرور می فهمی آنقدری که تو می گویی دلم برای ت تنگ شده .او هم دلش تنگ می شود لابدمی فهمی آنقدر برایش عزیزی که وسط یک عالم گرفتاری و سرشلوغی هایش سلام صبح بخیر را اول به تو می گویدوسط برنامه هایش جای پیدا می کند که بیاید و ببیند تو را حتی برای چند دقیقهبحثی نیست و آرامی.آرام آرام می شناسیش.نرم نرم اخلاقش را می شناسیمی پذیریشدوری ش را،نزدیکی ش راخنده هایش را.صدایش رانگاه ش رالبخندش را
این من هستم با تمام ضعف ها،کمبود ها،ناتوانایی ها،زشتی ها،کاستی هااگر می توانی مرا همین گونه که هستم بپذیر وگرنه رهایم کن.
آن بالا بودیمتا چشم کار می کرد سفیدی بود و برف.لیوانش را سر می کشد.زن ها و مردهایی که گوله های برفی را سمت هم پرت می کردند و می خندیدند
نشسته ام روی پله های حیاط و دارم به درخت های تو ی باغچه نگاه میکنمانگار در درونم کسی دارد دفن می شودباد موهایم را به بازی می گیردفکر می کنم همه چیز مرتب است.همه چیز خوب است.اما حقیقتش این است که نیستپشت این ظاهر آرام روزگارانتظار کورتاژ درد آور حادثه ای را دارمترس پشت روزهای زندگی من خانه ی سنگی و سیاهش را ساخته و مدام ناخن می کشد بر روی خنده های منچه چیزی غمگین تر و درد آورتر از اینکه بدانی این آرامش یک حبابی بیش نیست و قرار است که به همین زودیتلخ است و نمی خواهم فکر کنمترس در آغوشم می گیردبغض می کنمسایه ی سیاه رفتن روی دل م می افتد
نشسته ام روی پله های حیاط و دارم به درخت های تو ی باغچه نگاه میکنمانگار در درونم کسی دارد دفن می شودباد موهایم را به بازی می گیردفکر می کنم همه چیز مرتب است.همه چیز خوب است.اما حقیقتش این است که نیستپشت این ظاهر آرام روزگارانتظار کورتاژ درد آور حادثه ای را دارمترس پشت روزهای زندگی من خانه ی سنگی و سیاهش را ساخته و مدام ناخن می کشد بر روی خنده های منچه چیزی غمگین تر و درد آورتر از اینکه بدانی این آرامش یک حبابی بیش نیست و قرار است که به همین زودیتلخ است و نمی خواهم فکر کنمترس در آغوشم می گیردبغض می کنمسایه ی سیاه رفتن روی دل م می افتد
بعد از چهار سال برایم زنگ زده بود.نشناختم اولش.با کلی خبر آمده بودگفت دفتر زده ام.درگیر مقاله پایان نامه ی ارشدش بودازدواج کرده بود و خانواده ی کوچکی داشتاز شیطنت های پسر کوچکش گفته بوددنبال کارهای مهاجرتشان بودو توی یک جشنواره شرکت کرده بود و خبر چاپ کتابش را می دهد.گفت بیا ببینمت.قیافه ات که عوض نشدهگفت نبات تو چی؟چه خبر؟من سکوت.من مثل پارسال.مثل دو سال پیشمثل سه سال پیش.و من از همه ی این ملاقات ها فرار می کنم
روح م درد می کندهر چه می بینم و می شنوم می شوم دردزخم می شود بر روح م.زخمی عمیقهر چه نزدیک تر می شوم به آخر.انگار این قصه تکرار همان قصه ی قبلی بودتکرار و تکرار و تکرار
قبل تر ها فکر می کردم اگر ختم صلوات م برسد به هزارمینش اجابت می شود دعایمخداهه این با تو بوداااااا
دلم پیش مهربانی های خانوم جان ماندهانگار دیگر آرام گرفته و دلتنگ پسر کوچکش نیست.
امروز آخرین روز اعتکاف استاعتکاف.امسال برای بودن یک مریضی ناشناخته کرونا اعتکاف نداشته ایمشاید اگر کرونا هم نبود من دل م به رفتن نبودخداهه دیشب یک غم بزرگی توی دلم نشستیک غمی از جنس خودت.دردی که نمی بینی اما جای توی دلت خیلی درد می کندخداهه نمی دانم شاید این اخرین باری است که برای تو می نویسم شاید فردای نباشد برای منخداهه من از تو چیز های کوچکی خاسته ام.خیلی کوچکنوازشمهربانی.لبخندصلح.عشقگفته بودم دنیایم را رنگی رنگی کنبا چند شاخه گلنخواسته بودم که دنیایم را پر زرق و برق کنی.گفته بودم لطفا دنیایم را با مداد رنگی کوچک 6 رنگی هم که شده رنگی کن.آرامم کن.من هیچ وقت لمست نکرده امهیچ وقت نه انتظارت را کشیده ام نه تو منتظرم بودی که باهم یک پارک برویموسط درد هایم زنگ نزدی که بیا باهم برویم قدم بزنیمحتی دیشب که داشتم از درد مچاله می شدم بالش م خیس از اشک های م بود .اشک هایم را پاک نکردی.هیچ وقت بلوز شیری رنگ طوریم را که تن نکرده ام با آن دامن کوتاه صورتی نگفته ای چقد قشنگ شده ای.خداهه تو خیلی دور شدی.من خیلی دور شدمپیراهن چار خانه ی آبی ت را دیگر نمی پوشی که من گم شوم توی یکی از خانه های آنآغوشت را برای کدام بنده ی بهتر از من باز کرده ای؟چه کسی شب ها سر می گذارد روی جناق سینه ات و تو توی گوشش لالایی می گوی؟همه دارند دعا می کنندهمه دارند از مهربانی و بخشش تو می گویند و منمن سکوت شده اممن دیگر تو را نه می بینم نه حس می کنم و نه می شنوم.تو خداییخدایی از جنس لطیفاز جنس مهرورزی.از جنس همیشگیخداهه بیا و قلب من را اینبار نشکنبیا و بغل م کن.بیا یکبار مثل آن روزی که کشیدی سمت خودت و پیشانی ام را بوسیدی ببوس.نگذار توی انتخاب راه های زندگی ام بیراه برومصدایت می کنم مثل یوسف از اعماق چاه که رهایش کردن که تنها ماندصدایت می کنم مثل آن لحظه ی یوسف که مستاصل شده بود از درهای بسته وبه آغوشت پناه بردصدایت می کنم مثل خواندن ایوب با دل سوخته و غمگین و تنهاصدایت می کنم و من را رها نکن.بغلم کن.دوست م داشته باشدوستم داشته باشدوستم داشته باش
+سال 98 تمام شد.سالی که گذشت پر بود از اتفاق های خوب وبد.مرگ خانوم جان،جنگ،ویروس،تنها سفر رفتنمنبات یاغی شده،سرکشنبات از درجا زدن های مدوام بریده اما دارد باز هم تلاش می کندسال 98 برایم پر بود از اتفاق های جدیدو تجربه های جدید ترتنها تر شدناولین باری که دل به آرزوهایم دادم و راهی دیار غربت شدم خیلی تنها تر بودماین بار که خاستم جا به جا شوم تنها نبودم.آدم هایی بودن که روی مهرشان حساب کنمیاد گرفتن های مدوامسال 98 استخوان ترکاندم.قوی تر شدم.صبورتر حرف های تلخی شنیدم و برای همه ی آن ها سکوت کردمبهارم تلاش کردم برای تغییر موقعیت های زندگی مبرای رها کردن چیز های که نمی خواهمشانتابستان درگیر ترس ها و استرس هایم بودم و راهی بیمارستان.چشم هایمآن شب تلخکه با تپش قلب بیدار شدم و چشم هایم جای را ندید ترسیدمتا خود صبح ترسیدمو حرف هیچ دکتری را باور نکردم.تا بعد از دو هفته دارو ها را قطع کردم و نور به چشم هایم بازگشت.تابستان پر بود از عشق به زندگی.پاییز تمامش شدقد کشیدن بین بازوهای خداههزمستان پر بود از انتظار
+امسال 4 سال از ان روزی که دل کندم گذشته است،از ان روزی که من مقابل خانواده ام،رسم و سنت ها ایستادم و خودم را توی اولویت گذاشتم،خط قرمز را گذشتم و پشت کردم به تمام فکرهای غلطآن روز اگر دوام اوردم می توانم از این به بعد هم دوام بیاورمتوی این چند سال نباتی را شناختم که قبل ترها نمی شناختم،با نباتی زندگی کردم که قبل ترها نمی شناختم،نباتی که سرکش تر شده.نباتی که قبل ترها از خیلی چیزها می ترسید و هنوز هم از بعضی چیزها می ترسدزندگی ام زیر و رو شد،آدم های را وارد زندگی ام کردم که شاید هیچ وقت اگر این اتفاق ها نمی افتاد نمی شناختم،آدم های که به پیش رفتن در مسیر زندگی ام کمک کردن ،توی این 4 سال دست های سبزم فراموش شده است،دیگر گل نمی کارم،اما به جایش قلب و روحم سبز تر شده است،حالا دیگر می دانم وقتی به در بسته ی می خورم،راه های جدید را می توانم امتحان کنم،حالا می دانم یک مسیر اشتباه را نباید دوباره و هزار باره از اول بخواهی امتحان کنی،آدم های که با ان ها نصف مسیر را رفتی نباید دیگر منتظر باشی که آن ها به تو برسند و بخواهی مسیر را با آن ها طی کنی باید بروی باید تو پیش بروی و اجازه بدهی بعضی ادم ها همان جا آن دورها ،پشت تو بمانند
مثل بچه های شده ام که تکایفشان را گذاشته اند برای اخر شب و آخر شب هم خوابشان می اید و خسته شده اند اما باید مشق هایشان را بنویسندمن هم می نویسم که یادم باشد.98 هم تمام شد
و همه ی این ها را نوشتم که بنویسم از اواو که با بودنش به زندگی ام معنا میدهد.
درباره این سایت